هنوز از شب دمی باقی است، می خواند در او شبگیر
و شب تاب، از نهانجایش، به ساحل می زند سوسو.
به مانند چراغ من که سوسو می زند در پنجره ی من
به مانند دل من که هنوز از حوصله وز صبر من باقی است در او
به مانند خیال عشق تلخ من که می خواند...
و شب تاب، از نهانجایش، به ساحل می زند سوسو.
به مانند چراغ من که سوسو می زند در پنجره ی من
به مانند دل من که هنوز از حوصله وز صبر من باقی است در او
به مانند خیال عشق تلخ من که می خواند...
هان ای شب شوم وحشت انگیز
تا چند زنی به جانم آتش ؟
یا چشم مرا ز جای بركن
یا پرده ز روی خود فروكش
تا چند زنی به جانم آتش ؟
یا چشم مرا ز جای بركن
یا پرده ز روی خود فروكش
زدن یا مژه بر مویی گره ها
به ناخن آهن تفته بریدن
ز روح فاسد پیران نادان
حجاب جهل ظلمانی دریدن
در دامن این مخوف جنگل
و این قله كه سر به چرخ سوده است
اینجاست كه مادر من زار
گهواره ی من نهاده بوده است
و این قله كه سر به چرخ سوده است
اینجاست كه مادر من زار
گهواره ی من نهاده بوده است
سوی شهر آمد آن زن انگاس
سیر كردن گرفت از چپ و راست
دید آیینه ای فتاده به خاك
گفت : حقا كه گوهری یكتاست
سیر كردن گرفت از چپ و راست
دید آیینه ای فتاده به خاك
گفت : حقا كه گوهری یكتاست
بز ملا حسن مسئله گو
چو به ده از رمه می كردی رو
داشت همواره به همره پس افت
تا سوی خانه ، ز بزها ، دو سه جفت
چو به ده از رمه می كردی رو
داشت همواره به همره پس افت
تا سوی خانه ، ز بزها ، دو سه جفت
مرغ آمین درد آلودی است کاواره بمانده
رفته تا آنسوی این بیداد خانه
باز گشته رغبتش دیگر ز رنجوری نه سوی آب و دانه.
نوبت روز گشایش را
در پی چاره بمانده.
شعر زمستان نیمایوشیج
در شب سرد زمستانی
کوره ی خورشید هم، چون کوره ی گرم چراغ من نمیسوزد ....
در شب سرد زمستانی
کوره ی خورشید هم، چون کوره ی گرم چراغ من نمیسوزد ....
در پیله تا به کی بر خویشتن تنی
پرسید کرم را مرغ از فروتنی
تا چند منزوی در کنج خلوتی
دربسته تا به کی در محبس تنی
پرسید کرم را مرغ از فروتنی
تا چند منزوی در کنج خلوتی
دربسته تا به کی در محبس تنی
آن گل زودرس چو چشم گشود
به لب رودخانه تنها بود
گفت دهقان سالخورده که:
حیف که چنین یکه بر شکفتی زود
صبح چو انوار سرافکنده زد
گل به دم باد وزان خنده زد
چهره برافروخت چو اختر به دشت
وز در دل ها به فسون می گذشت
سود گرت هست گرانی مکن
خیره سری با دل و جانی مکن
آن گل صحرا به غمزه شکفت
صورت خود در بن خاری نهفت
گشت یكی چشمه ز سنگی جدا
غلغله زن ، چهره نما ، تیز پا
گه به دهان بر زده كف چون صدف
گاه چو تیری كه رود بر هدف
غلغله زن ، چهره نما ، تیز پا
گه به دهان بر زده كف چون صدف
گاه چو تیری كه رود بر هدف
من ندانم با که گویم شرح درد
قصه ی رنگ پریده ، خون سرد ؟
هر که با من همره و پیمانه شد
عاقبت شیدا دل و دیوانه شد
قصه ی رنگ پریده ، خون سرد ؟
هر که با من همره و پیمانه شد
عاقبت شیدا دل و دیوانه شد
آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفردر آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دائم میزند
یک نفردر آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دائم میزند
می تَراوَد مَهتاب
می درخشد شَب تاب،
نیست یک دَم شِکَنَد خواب به چشمِ کَس ولیک
غَمِ این خُفته ی چند
خواب در چشمِ تَرَم می شکند...
می درخشد شَب تاب،
نیست یک دَم شِکَنَد خواب به چشمِ کَس ولیک
غَمِ این خُفته ی چند
خواب در چشمِ تَرَم می شکند...